همراه همیشگی من

 گاهی نیست

فکر می کنم برای همیشه گمش کرده ام
اما ناگهان
گوشه جیب چپ شلوار جینم
ته طعم یه بوسه
در کنج زاویه آینه دستشویی
درگنگی تلفیق بوی بنزین و لنت پیکانی قراضه
گوشه ی تخت خوابم
حاشیه یک عکس
پیدایش می کنم
غم را همیشه پیدا می کنم
همیشه...

چشمانت را ببند....

میان سم نقشه های ِ گله یِ کوچیده

استخوان سوخته ی بره ای

کنارخاکستر سرد آتشی....

دلم برای نداشته هایم تنگ است

در بیداری چیز های زیادی را از دست میدهم و وقتی میخوابم به دستشان می آورم.
می دانم چند دقیقه است اما به همان هایی را که دارم می گویم دست از سرم بردارید میخواهم بخوابم ، دلم برای نداشته هایم تنگ است....


خاطره شیرین

یاد لبهای تو افتادم باز
واژههابرلبخودکاربهمچسبیدند....

تحدی

به آنان که به شوریده حالی ات می خندند بگو
اگر می توانند یک آیه مثل چشمانش بیاورند...