کابوس

مرور می‌کنم خاطرات‌م را
چندین بهار و دو باران و بعد هی پاییز...

چهار فصل

گاهی که دلم...
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد...
چشمهایم را فراموش می کنم...
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند...
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس...
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست...
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد...
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند...
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست...
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد...
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد...
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد...
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است...من هنــوز تورا دارم....

انقضا

از ترس فاسد شدن ،

دلت را حراج نکن
خشک کردن هنوز هم جواب میدهد!

دل لرزه

تو زلزله مهیبی بودی
یا بافت دل من فرسوده بود ؟

نمی دانم

نمیدانم گناه توست یا عیب چشمان من؟!
اینکه بعد از تو همه ی عالم از چشمم افتاده اند...