قصه ی آفرینش

وقتی که خدا بچه بود تنها بود و از تنهایی بدش می آمد. تصمیم گرفت وقتی که بزرگ شد دنیایی خلق کند که در آن هیچ کس تنها نباشد، حتی خودش. هر چقدر خدا بزرگتر شد تنهاتر و تنهاتر شد، و عاقبت یک روز که بزرگترین و داناترین و تواناترین شد از فرط خشم دنیایی را آفرید از جنس خودش؛ دنیایی که تمام مخلوقاتش هر چقدر بزرگتر شوند تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر شوند، حتی اگر پیش هم بنشینند و بگویند و بخندند.
خداوند هیچوقت عاشق نشد، و برای همین هم عشق را خلق نکرد. انسان عشق را آفرید تا با تنهایی بجنگد. عشق از جنس انسان بود، ظریف و حساس و موقت. انسان یک روز عاشق شد، دو روز بعد در عشق شکست خورد و از آن روز به بعد هر روز تنها تر و تنها تر شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 22:13 http://shanar.mihanblog.com

سلام ممنون
متن آفرینش شما هم خیلی زیبا بود
اما به نظر من خدا هرگز تنها نیست

maybe!مرسی

مبینا شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 23:39

متن قصه آفرینش خیلی زیبا بود

مرسی مبینای عزیز - من عاشق این شکلکم >>>

جیدن چهارشنبه 19 بهمن 1390 ساعت 10:01 http://jeedan.blogsky.com

و خدا با عشق انسان را آفرید زیرا که فرشتگان همه فرمان بردارند و عشق پیشه شان نیست و این انسان است که سرکشی می کند و عاشق پیشگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد